سفارش تبلیغ
صبا ویژن

      I love takhti

فقط به عشق تختی:

می‌نویسم تا همه یادش کنند

 

در متن غروب آفتاب......

با ستون فقراتی، صمیمانه، شکسته

شکسته‌تر از تصور تصویر یک روح به خاک نشسته

فرو بستم دیدگانم را

در بستر تر سرشکستگی، بی‌تکلف و وارسته

و برای یک لحظه

آرزو کردم تابوت مرگ را به آغوش کشیدن

صمیمانه‌تر از التماس یک خواب خسته....

وای! چگونه می‌توانستم دیدن

جاودانه آرمیدن آن انسان خود ساخته

آن انسان پاکباخته را؟

سکوت....

به وسعت یک ابدیت، سکوت....

آری

دعوت کردم

فریاد تمامی خورشیدهای ناشناخته را

به ابدیت یک سکوت....

به خاطر سکوت ابدی یک مرد

به خاطر آفتابی که

در زمینه مشتی ابر پوچ پرور، پوچ پرورد

در سپیده دم یک زندگی جاودان

جاودانه، غروب کرد...

دریا دل چمنی بود

در کویر بی آب و علف تب شنزارها...

وحشیانه، سایه انداختند

بر سبزی شورانگیز بهار آفرینش

هیچ‌ها...

 پوچ‌ها....

 

  و آشیانه کردند

در شبستان ستون فقرات روحش

کرکس‌ها...

لاشخورها...

کفتارها...

 

اقیانوس بود

اقیانوسی به وسعت هفت آسمان خدا

در اوج آسمانها....

اوج زمانها....

اما نداشت، حتی ، یک موج در اعماق سینه

برای پذیرائی از کینه شبه انسانها....

اقیانوس مفصلی بود که تحملش را نداشتند:

بلم‌های مختصر موسوم به سفینه....

نفرین بر تو، ای روح سرگردان مرگ!

نفرین بر تو که این چنین از پای بیانداختی...

طبل طپیدنهای قلب آرزومندش را....

و نفرین بر تو: ای کارگاه ورشکست حیات

که نتوانستی دیدن

نتوانستی فهمیدن، و فهمیده سنجیدن

عظمت تاختن‌های ابر آشنا سمندش را....

در دیار دگران

بارها بزیر کشید....

به خاک مالید پشتشان را....

با تار و پود خاکشان، به زنجیر کشید....

قهرمانان جهان را

از اوج آسمانها...

و به خدمت گرفت

افتخار زمین را

بر تارک افتخار زمانها...

و در نهایت افتخار بلا تردید یک انسان

و بر بلندی کرسی دلیران زمان

زنده کرد

زنده تر کرد

بی دریغ و بی امان

نامی را که بخاطرش زیست: ایران..

                                                                          غلامرضا تختی

«... همراه با سپردن پیکرم به خاک»

«به بابکم بسپارید مدالهایم را»

مدالهای طلا را...»

«نقره ها را نیز...»

 

باز کن سینه ات را، ای خاک همه نقره!

باز کن سینه ات را، ای خاک همه طلا!

اینک بر سینه ات، یک مدال ابدی...

اینک بر سینه ات، مدالی به نام تختی ...

 

                                                                            



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :الهام عبدالمحمد::نظرات دیگران [ نظر]

    89/10/1 10:5 ص

     

    دل ما یک دوست می خواهد تا با او درد دل کنیم، از خوبی ها و بدی های پیش آمده بگوییم، با هم بخندیم و با هم گریه کنیم

    غم مان غم او باشد و شادیمان شادی او

    دنبال چرا و چگونگی مسائل نباشد و کم و کاستی هایمان را مانند آرشیو خود جمع نکند تا به وقت لزوم مثل پتک بر سرمان بکوبد

    دل ما یک دوست می خواهد تا زمزمه های ذهنمان را به او بگوییم، آنچه را نمی توانیم به هرکسی بگوییم و بیم آن را نداشته باشیم که روزی آنها را مثل درسی از حفظ کرده در اختیار دیگران بگذارد

    دل ما یک دوست می خواهد که اگر ناخودآگاه یادمان رفت به او صبح به خیر بگوییم، خودش پیش دستی کند و ما را شرمنده سازد

    دل ما دوستی می خواهد که برای با او بودن بهانه لازم نباشد، بی بهانه بشود با او بود

    دل ما دوستی می خواهد که مرامش ما را بکشد

    دل ما می خواهد دوستی داشته باشد که با او دو سوی ریل قطار را بگیریم و برویم، حرف بزنیم و ندانیم که چقدر رفته ایم و کجاییم

    دل ما یک دوست می خواهد که حرمت نان نمک را بداند، نمک را با نمکدان قورت ندهد و تازه وجود آن را هم انکار نکند

    شاید این چیزها کوچک به نظر بیاید ولی مفهوم والایی دارد

    چه کنیم، شاید دل ما زیاده خواه است



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :الهام عبدالمحمد::نظرات دیگران [ نظر]

    89/9/23 9:32 ص

     

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است

    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

    نگه جز پیش پا را دید نتواند، که ره تاریک و لغزان است

    و گر دست محبت سوی کس یازی

    به اکراه آورد دست از بغل بیرون، که سرما سخت سوزان است

    نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

    چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

    نفس کاینست پس دیگر چه داری چشم، ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

    مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

    هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی

    دمت گرم و سرت خوش باد

    سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای

    منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

    منم من سنگ تیپا خورده رنجور

    منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور

    نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

    بیا بگشای در بگشای دلتنگم

    حریفا میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

    تگرگی نیست، مرگی نیست

    صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

    من امشب آمدستم وام بگذارم

    حسابت را کنار جام بگذارم

    چه می گویی که بیگه شد، سحر شد بامداد آمد؟

    فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

    حریفا گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

    و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

    به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

    حریفا رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

    هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

    نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

    درختان اسکلت های بلور آجین

    زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه،غبار آلوده مهر و ماه

    زمستان است...

              زمستان است....

                       زمستان است...



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :الهام عبدالمحمد::نظرات دیگران [ نظر]

     

    خدایا مرا ببخش اگر صدایت نمی زنم، فراموشت نکرده ام

    خدایا مرا ببخش اگر چیزی از تو نمی خواهم، همه چیز را از تو گرفته ام

    خدایا مرا ببخش اگر طنابم را گسسته ام، پوسیده بود، محکم ترش را می خواهم

    خدایا مرا ببخش اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم ... دارم شعله ور می شوم

    خدایا مرا ببخش اگر خودپرستم ... در وجودم تو را یافته ام

    خدایا مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام ... در شوره زارش رد تو را می جویم

    خدایا مرا ببخش اگر در عشقت کفر می گویم ... قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد

    خدایا مرا ببخش اگر چشمانم را بسته ام ... می خواهم امشب خواب تو را ببینم



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :الهام عبدالمحمد::نظرات دیگران [ نظر]